رکاب بزن!هرکه زودتر برسد تاریخ را عوض خواهد کرد.اگر بعثیها به جاده خسروآباد برسند،همه کناره ایرانی اروندرود در دستشان خواهد بود و آنان به تمام ادعاهای مرزی خود خواهند رسید.
رکاب بزن دریاقلی!بعثیها برای بلعیدن آبادان بی سر و صدا آمده اند.آنان تو را ندیده اند. ای کاش بجای دوچرخه یک موتور داشتی...
پا بزن دریاقلی! تا چند دقیقه دیگر جلو دژبانی سپاه از اسب آهنین خود فرود میآیی و بیآنکه نفس نفس بزنی،با صدای محکم و مردانه میگویی:«فقط با برادر حسن بنادری کار دارم.»حسن زیر نور چراغ قوه دژبانی چهره جوان تورا میبیند،میشناسد ولی اصلا تعجب نمیکند!
سر حسن داد میزنی:«...از کوی ذوالفقاری آمدند...»
حالا ما که تو را نمیشناسیم،اما مجسمه پیرمرد دوچرخه سواری را در میدان اصلی آبادان میبینیم و میدانیم تویی،نگو که نیست.
#داستان_های_شهر_جنگی
داستانِ #اگر_دریاقلی_نبود
#حبیب_احمد_زاده
- ۹۵/۰۱/۲۱